ما زنده به نور کبریاییم بیگانه و سخت آشناییم نفس است چو گرگ لیک در سر بر یوسف مصر برفزاییم مه توبه کند ز خویش بینی گر ما رخ خود به مه نماییم درسوزد پر و بال خورشید چون ما پر و بال برگشاییم این هیکل آدم است روپوش ما قبله جمله سجدههاییم آن دم بنگر مبین تو آدم تا جانت به لطف دررباییم ابلیس نظر جدا جدا داشت پنداشت که ما ز حق جداییم شمس تبریز خود بهانهست ماییم به حسن لطف ماییم با خلق بگو برای روپوش کو شاه کریم و ما گداییم ما را چه ز شاهی و گدایی شادیم که شاه را سزاییم محویم به حسن شمس تبری در محو نه او بود نه ماییم ,مولوی ...ادامه مطلب
گر یار زند بر دف و صد غصه براند من نیز غزل گویم و تا یار بخواند چرخی بزنم ، هو بکشم با دم سازش صد باده بیارم که در آن حال بماند زیرا که خدا در دف و این ساز دلارام یک راز نهان کرده که دیوانه بداند با نفحه ی این ساز دل انگیز سماعی عاشق شود آن کس که دل از غیر برهاند , ...ادامه مطلب